می خواستم خراب نگاهش شوم، نشد
بیچاره دو چشم سیاهش شوم، نشد
می خواستم که در دل شب ها ستاره ای
چرخان به گرد صورت ماهش شوم، نشد
می خواستم که وقت همآغوش او شدن
حتی فدای حس گناهش شوم، نشد
می خواستم دریچه پژواک خنده اش
یا آینه مقابل آهش شوم، نشد
گفتم به خود که همدم تنهایی اش شوم
بی چشمداشت پشت و پناهش شوم، نشد
می خواستم که حادثه باشم برای او
شیرین و تلخ قصه راهش شوم، نشد
می خواستم به شیوه ایثار و معجزه
قبله برای قلب و نگاهش شوم، نشد
گفتم به خود "همیشه" او می شوم ولی
حتی نشد که "گاه به گاهش" شوم...
نشد..
بانو اجازه هست غزلی تازه سر کنم؟
تا عمق چشم های قشنگت سفر کنم؟
بانو اجازه هست که شعر لب تو را
روزی هزار دفعه نخوانده زِ بَر کنم؟
بانو اجازه هست که از عشقِ داغمان
فریاد سر دهم، همه را با خبر کنم؟
بانو! بگو که عاشقمی؛ جانِ من بگو!
تا آسمان زیر و زمین را زبر کنم
آغوش واکن و به من آن شور را بده
تا جان به کف نهاده، برایت خطر کنم
شرقی ترین الهه یِ آمالِ من تویی
از من نخواه تا زِ نگاهت حذر کنم...
پاییز که میشود
همه چیز زیر سر باد و باران است
باد موهای او را پریشان میکند
و باران اشک های تو را پنهان
به بهانه باد دستش را محکم تر میگیری
و به بهانه باران چترت را با او شریک میشوی
پاییز که میشود
روز بخاطر تو سر یک ساعت در مقابل شب کوتاه می آید
تا خواب او را بیشتر ببینی
فقط پاییز از بی خوابی های تو باخبر است
تو تنها بهانه پاییزی
و پاییز زیباترین بهانه تو!
پریشان تو ام هرچند می دانم نمی دانی
چه حالی دارد ای گیسوکمند من پریشانی
سرانجام دل شوریده ام را می توان فهمید
از آن چشمان مست و تیغ های ناب زنجانی
من از اول اسیر بوسه و آغوش بودم، آه
خصوصا بوسه ی شیرین شورانگیز پنهانی
زبان عشق اگر مردم بلد بودند می دیدند
که چشمان تو استادند، استاد غزل خوانی
غزل عمری بدهکار اداهای تو خواهد بود
جنون مرهون من، این تازه مجنون خیابانی
چه در جان و دل زاهد گذشت از گردش چشمت
که می شد خواند از چشمش:"خداحافظ مسلمانی"
نه من تنها مقیم معبد عشق تو ام، پیداست
تمام شهر هم ذکر تو می گویند پنهانی
اگرچه سینه چاکان غم عشق تو بسیارند
یکی شان من نخواهد شد خودت هم خوب می دانی